احسان ::
سه شنبه 86/12/21 ساعت 1:49 عصر
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جمعی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو روزی می گذشت
یک دو ماهی از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اولین بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشینو هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد هدر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم میشد این عشق بیشتر
دم به دم میشد این عشق بیشتر
دم به دم میشد این عشق بیشتر..... .

نوشته های دیگران()